اول راهنمایی یه رفیق داشتم که با هم مدرسه میرفتیم. خونه شون با ما کمیفاصله داشت.من هر روز ساعت هفت صبح ، صبحونه خورده یا نخورده از خونه میزدم بیرون؛ زنگ مدرسه ساعت هفت و نیم میخورد. از خونه مون تا مدرسه بیست دقیقه راه بود.میرفتم دَم در خونهی رفیقم دنبالش،در خونه شون رو میزدم آقا تازه از خواب بیدار میشد. همین طور که خمیازه میکشید میگفت الان میام. با خون سردی لباس میپوشید ، صبحونه میخورد، به موهای وزوزیش ژل میزد. هر بار صداش میزدم و میگفتم کجایی دیر شد فقط یه کلمه رو تکرار میکرد. اومدم ... اومدم. ساعت هفت و نیم تازه تشریف فرما میشد. تا وقتی به مدرسه برسیم از استرس سکته میکردم چون میدونستم اگهناظم مدرسه ما رو ببینه و نتونیم یواشکی بریم تو صف، یه تو گوشی مهمونش هستیم. هفتهای دو سه تا تو گوشی رو میخوردیم. به من و رفیقم میگفت کنار هم وایسیم، خودش رو به رومون بود. با دست راستش میزد تو گوش چپ من، با دست چپش میزد تو گوش راست اون. هر بار تو گوشی میخوردیم رو میکرد بهم و میگفت به جون هر چی مَرده از فردا زودتر بیدار میشم. این داستان چند ماه تکرار شد و من برای اشتباه یکی دیگه بارها و بارها تنبیه شدم.
حتی معدل الف ها! بازدید : 85
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 14:12